با سید تلفنی صحبت کردم پرسیدم نمیدونم از چی بنویسم
گفت از نحوه اومدنت تو بسیج بنویس گفتم یادم نیست باورش نشد
بعد پیشنهاد داد که وقتی همدیگرو ببینیم یادت میاد
حالا کی ببینیم کی یادم بیاد خدا میدونه
تازه وقتی هم یادم اومد بقیه میگن خوب که چی..
من که خاطراتم مثل مجتبی نیست که وقتی بخونیم مطلبی دستمونو بگیره
خاطرات من سایه کم رنگی از گذشته بسیجی هایی است که نسلشان در حال انقراضه .
اول فکر میکردم خیلی حرف برای گفتن دارم
از خنده های نیکپور ،
از نگرانی های گاه وبیگاه منوچهر زاهدی،
از سکوت طولانی زهرایی،ا
ز همراهی حسین ریحانی،
از احمد موحدی که از اولش تو این دنیا نبود
به هر حال هر چی از شهدا یادم اومد مینویسم ،برای زنده نگه داشتن یاد شهدا.