در پدافندی مهران در یک بعدازظهر، مرحوم مهدی اشرف کاشانی به بچه ها گفت بیایید برویم که میخواهم سنگرهای عراقی ها را که به ما شلیک میکنند پیدا کنم. (هدفش این بود که با مشخص شدن مکان آن سنگرها، بعداً بتواند آنها را نابود کند. چون منطقه قبلاً دست عراقی ها بود و آنها گرای آنجا را داشتند در هنگام روز بچه ها نمی توانستند به صورت واضح و مستقیم منطقه مقابل را ببیند چون به محض اینکه کسی سرش را از لب سنگر بالا می برد سریعاً عراقی ها با غناثه او را مورد هدف قرار می دادند).
چند نفر هم از جمله شهید احمد موحدی، شهید مجتبی جوادزاده، جانباز عزیز مصطفی آزاده و چند نفر دیگر از بچه های دسته که نامشان یادم نیست همراهش شدند و از طریق کانالی به یکی از سنگرها که اشراف خوبی به منطقه داشت رسیدند. مرحوم مهدی به طرف عراقی ها شلیک کرد که با رگبار متقابل عراقی ها مجبور شدند برگردند. عراقی ها سریعاً شروع به شلیک خمباره 60 و 80 کردند که منجر به مجروح شدن شدید مصطفی آزاده و خود مهدی اشرف کاشانی شد.
یادم هست که تا چند روز موضوع شوخی همه، یکی تئوری جالب مهدی در انجام نفس برنامه و دیگر این بود که، چون خمپاره داخل کانال خورده بود و مهدی هیکل درشتی داشت با جذب ترکشها به غیر از مصطفی مانع از مجروح شدن دیگر دوستان شده بود.
اما انگار حال من حال عصر عملیات که بعضیا رفتن بعضیا زخمی شدن و ما نشستیم نمیدونیم به خاطر عید غدیر شاد باشیم یا به خاطر احمد موحدی با مزه با چشمان نیمه بازش ناراحت . وقتی دل بین غم و شادی گیر میکنه جز خدا کاری از دست کسی بر نمیاد.
. خدا به سید خیر بده ، وقتی یاد گذشته می افتیم بدون زحمت وبلاگ پایگاه باز میکنیم و به آرامشی می رسیم که لذت بخش .فقط یک گذشته ارزش باهاش زندگی کردن داره وگرنه اگر به عقب برگردیم یا در آینده سیر کنیم جز ضایع شدن عمر چیزی دستگیرمون نمیشه . یا علی
:: موضوعات مرتبط:
خاطره , ,
:: برچسبها:
م ,
م ,
:: بازدید از این مطلب : 488
نمی دونم یکی از این بیت المقدس ها بود یا یکی از این نصرها، شاید بیت المقدس 5، 6 یا نصر 7.
تو گردان مسلم با اصغر لاریجانی و احمد زاهدی (منوچهر) داشتیم می رفتیم منطقه عملیاتی. حول و حوش ساعتهای هشت و نیم، نُه صبح بود که به گردان استراحت دادن. جاده خاکی کوهستانی با پیچ و خم خودش، سمت شمالش رودخونه که به سد دربندیخان عراق متصل بود و سمت جنوبش هم کوه های کم ارتفاع سرسبز با زیبایی بهاری که دایم با انفجار بمب های فسفری و شیمیایی زیباتر می شد از نظر بصری، و زشت و نفرت انگیز می شد با شهادت اون فرشته های معصوم و آسمانی که نمی دونستیم از نیروهای کجان و روی دامنه کوه ها چه کار می کنن.
مسئولین تأکید می کردن کنار جاده استراحت کنیم و روی کوه ها نریم تا گرفتار عوارض شیمیایی نشیم .چون جریان هوا از سطح رودخونه به سمت کوه ها جاده رو پاک نگه داشته بود و گازهای شیمیایی رو به ارتفاعات هدایت می کرد. در اون شرایط منوچهر با قامت لاغرش درست سر تیز زاویه جاده دراز کشیده بود که بی مهابا یه لندکروز با اون لاستیک های محکم بیابونیش از سمت غرب اومد و از روی سینش رد شد، دیدیم که نفسش گرفت و رنگش کبود شد، سریع با قایق بردنش بهداری. من و اصغر گفتیم خوش به حالش عملیات نرفته شهید شد و اصغرم مثل همیشه صحبت از مرغ خوردن و از این حرفها، تو فکر بودیم که جلوتر و بعد از یه ساعتی دیدیم آقا منوچهر سر حال و قبراق برگشت. خوشبختانه از نظر ما و متأسفانه از نظر خودش هیچ چیزیش نشده بود.
ادامه راه رو رفتیم که رفتیم و حالا موندیم که موندیم تا آخر و عاقبتمون چی بشه.
مجتبی جان امیدوارم همیشه و در کنار همه مسایل زندگی سر زنده ببینمت
شبی که از گذشته ها میگفتی داشتم به شناختت از خدا و لطف بیکرانش فکر میکردم و جالب بود که به عمقی رسیده ای که به جای خواندن کتاب و اصطلاحات خشک و بی مغز با تمام وجود او را درک کرده ای .
خاطرم هست که در کلماتت هم دقت میکردی که از مسیر خارج نشه.
خدا را در گیر و دار الفاظ حبس کردن کجا و با تمام وجود لمس کردن کجا .
:: برچسبها:
مجتبی مقیمی ,
:: بازدید از این مطلب : 495
اون روزها سید واحد های مختلفی تشکیل داده بود .واحد تسلیحات واحد اموزش واحد تدارکات واحد..... بنده حقیر هم مسئول واحد تدارکات بودم.
بودجه که نمیداد سید ! من باید از بچه ها بودجه میگرفتم .
صندوق چوبی درست کرده بودم و گذاشته بودم توی پایگاه و هرکسی به وسع خودش پول توی جیبیهاشون رو یواشکی که ریا نشه میریختن توی صندوق ، منم اخر هفته به اخر هفته اون رو میکشیدم بیرون میرفتم یه جعبه شیرینی ، قند ، چای ،نان ، پنیر ، خربزه ، هندوانه وخلاصه به فراخور فصل برای بچه هایی که میومدند برای نگهبانی خرید میکردم .
خلاصه بودجه هم که کم میاوردیم خدا از جای دیگه ای میرسوند. ماه رمضان هم بچه ها سحری مادرشون می پختند میاوردیم بچه ها سحری میخوردند وعدهای نماز صبح رو میخوندند و میرفتند و عده ای هم نماز میخوندند و میرفتیم توی شبستون مسجد یه پتو نصف زیر و نصف رو میخوابیدیم تا ظهر بعدم که نماز جمعه و بعدم یه عده خونه دوباره و عده ای هم دوباره مسجد . کار ما هم که یه سره تو مسجد بودیم .
گاهی میشد که هفته ای نمیرفتیم خونه . یادمه ملکی شهید شده بود ما یه هفته ای توی مسجد بودیم چون منزل ملکی نزدیک مسجد بود همه کارهاش تو مسجد شیخ عبد النبی انجام شد . خدا بیامرزدش اسماعیل رو از پا نمیشست دوان دوان دنبال کارهای شهید ملکی بود . صفا و صمیمیتی بین بچه ها بود زبان زده همه بودند اون بچه ها . خیلی هاشون سنی نداشتند که اسمهاشون یادم نیست ولی یکی شون علی هراتی بود خیلی شیطون بود الان نمیدونم کجاست ولی شنیدم توی صدا سیماست . لاریجانی بود . مسعود قافله باشی .قاسم تحصیلی . حسین استاد اقا . شریعتمداری .علی تفرشی.مرتضی جواد زاده.لاجوردی.شهید توکلی با برادرش.مرحوم کاشانی مرحوم تفرشی احمد و محمد طاهری جنیدی .عصار. شجاعیان . شهید محمود طاهری.شهید فرشته . شهید بهروز نیکپور.داداش شهید نیک پور . مهراب بیک با پدرش میومد پایگاه و پدر فعالی داشت . در واخ .شهید زهرایی . شهید احمد موحدی . شهید علی موحدی . بچه ها اگر زنده اند خدا حفظشون کنه اگرم نیستند خدا رحمتشون کنه.
همه اومده بودن چون عملیات کربلای 4 نیمه گذاشته شد و از کارون به کرخه برگشته بودیم . عده ای رفته بودن مرخصی و ما هم مانده بودیم در چادرهای کرخه . من و سید کاظم توی چادر نشسته بودیم هول هوش ساعت 4 بعد ازظهر بود سید محمد از پشت چادر صدا زد
صاب خونه خونه ای
سید کاظم گفت اره داداش هستیم
سید محمد کاظم کلانتری و سید محمد با هم برادر هستند اون موقع سید کاظم توی واحد 120بود و سید محمد توی گردان میثم و یا گردانهای دیگه
اولش فکر کردیم که سید تنها اومده ولی بعد مجتبی جوادزاده فرید عباسی شجاعیان بودند رفتیم بالای تپه ای نشستیم و عکس گرفتیم و گفتیم و خندیدیم
یادمه شاید چند روزی تا شهادت مجتبی مونده بود که اینها اومدند اونجا . من مجتبی رو کشیدم کنار بهش گفتم مجی جان نور بالا میزنی گفت خودتی من رو مسخره میکنی
گفتم مجی نکنه؟؟؟؟
گفت نه بابا مالایق نیستیم
ولی بعد چند روز که عملیات کربلای 5شروع شد دیگه مجتبی رفت
در قبل از انقلاب ایمان جوانها خیلی ارزش داشت، به خاطر اینکه عوامل تبلیغی و دم دستی زیادی بود که بتونه اونارو مشغول خودش کنه و براشون فرصتی برای فکر کردن به بحث عدالت، عبادت، خدا، قیامت، ظلم، محروم و ... نذاره. وجود ایدئولوژیهای رایج روز دنیا با شعارهای فریبنده (مبارزه با ظلم، حق کارگر، حق محروم، عدالت اجتماعی و غیره) زندانی های سیاسی فراوون با گرایشهای عقیدتی متنوع. مظاهر فساد و عیاشی و خوش گذرانی که به راحتی هر کدوم از اینها میتونست هر جوونی رو گرفتار کنه. البته دم دست بودن عوامل گناه درسته که خیلی ها رو منحرف می کرد ، ولی میتونست اونهایی که کمی در خانوادشون صبغه دینی وجود داشت رو منزجر کنه که دیدیم همین جوانها با هدایت بزرگترها و رهبری امام عزبز، انقلاب رو به سرانجام رسوندن.
جوانهای نسل ما هم خیلی زحمت کشیدن و با شب نخوابیدن هاشون و ایثار و فداکاریهاشون تو جبهه ها و پشت جبهه ها، مقابله با فعالیتهای دو گانه منافق ها و برخی سیاسیون (مثل بنی صدر و امثالهم) خوب درخشیدن. عزیزی تعریف میکرد اول انقلاب که حدود 13 سالش بود رفته بود جهاد سازندگی برای دروی گندم. چون تعداد داسها کم بود و اونارو داده بودن به بزرگترها. بچه های کوچکتر مجبور بودن با دستاشون گندم درو کنن که طبیعی بود بعد از چند دقیقه دستاشون بریده و زخم می شد، ولی با اینحال چند روز بعد که زخماشون خوب میشد باز هم برای درو این گروهها رو همراهی می کردن. همین طور زمزمه منفی بعضی از مسئولین در آخر جنگ که میخواستن بسیجی هارو از ادامه جنگ منصرف کنن ولی با فرمان امام دیدیم که تو مرصاد چه افتخاری آفریدن.
ولی به نظر من کار برای جوانهای امروز کمی مشکلتره. این رفاه نسبی که نسبت به قبل وجود داره و نه امامی دیدن و نه جنگ مستقیمی وجود داره و مظاهر فساد به صورت پوست کنده و عیان و چندش آور قبل انقلاب جلو چشماشونه. بلکه در مسائل مختلف سیاسی، فرهنگی و اقتصادی، ملاکها و خط قرمزها با هم خلط می شن و بزرگترها(حتی بعضی علما و صاحب نظرها آراء مختلف میدن) اینکه از میون این همه حرف مربوط و نا مربوط میتونن مسیر درست رو تشخیص بدن و سفارش آقا رو در داشتن بصیرت جامه عمل بپوشون، واقعاً کار مشکلیه. همین فعالیتهاشون در عرصههای فرهنگی و علمی و عملی، مثل کانونهای فرهنگی، گروههای علمی و تحقیقاتی تو دانشگاهها با مشکلات خاص خودش و اردوهای جهادی نمونه عینی این ایمان راسخ جوونها به ادامه راه امام و شهداست.
برای همین هم من به حالشون غبطه می خورم و به اونا افتخار میکنم و خوشحالم که آقا امام زمان (عج)همچین سربازهایی داره.
:: برچسبها:
جوانان امروز ,
:: بازدید از این مطلب : 479
یادش به خیر شبهای ماه مبارک رمضان و برنامه هایش در زمان جنگ ، از افطاری دادن بچه ها در بعضی شبها که خودش سوژه مستقلی است و بسیار پر هیجان .
نمی خواهم به آن بپردازم ، فقط اشاره می کنم ، تحرک زیاد بچه ها ، ریختن نوشابه در سالاد ، ذخیره کردن نوشابه در پشت پشتی ها و بالاخره تمام کردن هر چه که در سفره بود.
کسانی که آن جلسه ها را ندیده باشند برایشان تصورش خیلی مشکل است.
خلاصه اینکه جلسه مملو از صفا و صمیمیت و یکرنگی بود. پس از آن رفتن به درس حاج آقا مجتبی تهرانی ، البته همه نمی آمدند ، پای ثابتش فرید عباسی بود و مرتضی جواد زاده تا حدی و ...
یادش به خیر یک ماه رمضان موضوع فرمایشات حاج آقا «حب و انس و عشق» ....
آیت الله حاج شیخ عبدالنبی نوری اهل روستای سراسب ازتوابع بخش بلده نور بود که تحصیلات اولیه خود را درروستای محل تولد و روستای یالرود بلده زیر نظراستادانی مانند علامه محمد تقی نوری گذرانید و بعدها به آمل و بابل روانه شد.
سپس برای کسب معلومات بیشتر به تهران رفت و با ظرفیت فکری و علمی ویژه ای که داشت در محضر اساتید فلسفه و حکمت زانوی ادب زد. او ضمن آشنایی با مفاهیم فلسفه صدرایی، به تهذیب نفس و سیر و سلوک نیز پرداخت...
سلام . از فرماندهی دستور رسید که فلانی از علیرضا چه خبر
گفتم :بیخبر
گفت :خیلی بی مرامی
گفتم :حق باشماست غافلیم
گفت :دستور پیگیری میدم که هر چه سریع تر پیداش کنی
گفتم :بله سردار سید
اونموقع ها هم سید همینطور قاطع پایگاه رو اداره میکرد و قاطعانه پیگیر کارها بود . پر تلاش و پر انرژی. بچه های خوبی تربیت کرد تو پایگاه که خیلیهاشون پرواز کردن شهیدان مهدی ملکی احمد وسید علی موحدی وشیر محمد وفرشته و محمود طاهری و مجتبی جواد زاده و نیکپور و مجتبی زهرایی و ......
شب تولد اقا رفتم درب خونه مهین خانوم تا از علی رضا خبری بگیرم زنگزدم صدای کلفتی گفت بفرمایید
انالیز کردم دیدم اشناست برای چند لحظه حرفی نزدم بعد گفتم علی تویی
گفت:شما
گفتم:بنده غافل خدا
گفت :شممممممماااااا؟
گفتم :مجتبی
گوشی رو گذاشت و درب باز شد گفتم علی چرا اینقدر پیر شدی
گفت :روز گار ادم رو پیر میکنه اخوی
نگاه کردم دیدم یه پای چوبی برهنه داره و تن لاغر و صورت سفید و نورانی
روز دوشنبه رفتم بهشت زهرا یه سر به بچه ها زدم چقدر دلم تنگ شده براشون . نمیدونم این روزها چمه از وقتی سید گفته بنویس حالم عوض شده بی اراده اشکم میاد دلم شکسته دلم زیاد گریه میخواد . دلم برای دوستام این روزها خیلی تنگ شده . سر قبر مجتبی خیلی دل تنگی کرد م. عصرش رفتم پیش مرتضی برادر شهید جواد زاده قبطه میخورم بحالش . هنوز همون روحیه هنوز همون حال . از وقتی شنیدم اقا رفته منزلشون دیدنشون حسرتش رو خوردم . از وقتی سید گفته بنویس مثل اینه که دارم برمیگردم به 28 سال قبل دردام یادم رفته .
دوست دارم لباس خاکی بپوشم پرواز کنم دوست دارم اون لباس سید علی موحدی که توی لوازم زمان جنگ هست توی کمد در بیارم بپوشمش داد بزنم بابا لامصبها چرا من رو رها کردید بحال خودم رفتید . سید ایا اونها دلاور بودند یا ما ؟ اگر ما دلاور بودیم پس اونها اسمشون چیه سید ؟ دلم برای علی تنگ شده با اون دوچرخه 28 که با هم میرفتیم این ور اونور . دلم هوای مرحوم مهدی کاشانی رو کرده که چقدر غریب پرواز کرد و رفت دلم هوای بهروز رو کرده اره نیکپور رو میگم پسر فقیر و بی الایش دلم ساز دهنی های سید کاظم رو میخواد که کجایید ای شهیدان خدایی رو میزد همه زار میزدند توی واحد 120 دلم موتور سه چرخه اسماعیل رو میخواد که با مسعود قافله یا با فرید عباسی میرفتیم بهشت زهرا دلم اب بازی های توی مسجد با هراتی با علی موحدی با مهراب بیک با ...... چقدر دلم تنگه
:: برچسبها:
مقیمی ,
سید ,
:: بازدید از این مطلب : 671
بسیجی شهید مهدی ملکی در سال۱۳۵۰در تهران به دنیا آمد .ایشان تاکلاس سوم را در مدرسه علوی درس خواند و بعداز آن را در مدرسه محمودیه و کلاس اول و دوم را در مدرسه هجرت .
به هنگام ورود به سوم راهنمایی این شهید عزیز .عاشق جبهه ها شد و چون سن او اقتضاء نمی کرد به جبهه برود به فکر این افتاد که با دستکاری در شناسنامه سن خود را قانونی جلوه داده
وتوانست در تاریخ ۲۲/۷/۶۴ به جبهه نور علیه ظلمت اعزام شود . ایشان در عملیات فاو باپسر عمویش سعید ملکی که در آن عملیات شهید شد باهم بودند که چندی بعد شهید مهدی ملکی نیز از ناحیه کمر مجروح شد .ولی دست از جبهه رفتن برنداشت.
هروقت از ایشان سوال می شد که آیا تصویه حساب کرده ای می گفت تصویه حساب ننگ است
برای شهید مهدی ملکی در تهران ماندن ننگ بود از محیط تهران خوشش نمی آمد وهمیشه دوست داشت در جبهه باشد هروقت که به تهران می آمد به دیدن مجروحین ویا خانواده شهدا می رفت ویا به بهشت زهرا (س) بر سر مزار شهدا می شتافت . شهید مهدی ملکی توانست در سن 13/5 سالگی به جبهه برود ودر 15/5 سالگی در جبهه سردشت در عملیات نصر ۴ به شهادت برسد .
این شهید عزیز در جبهه ها ابتدا مسئولیت پیک دسته بعد پیک گردان ودر اواخر معاون دسته شده بود.
:: موضوعات مرتبط:
زندگی شهید , ,
:: برچسبها:
ملکی , ,
:: بازدید از این مطلب : 2363
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ » سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! » بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ » جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.»
دل نوشته ها،شرح حال بچه های پایگاه ، خاطره ها و عکس ها و...
نظرات و مطالب خود را در قسمت نظر ها یا به ایمیلmoosavi021@yahoo.com یا به شماره 09125522975 پیامک فرمایید.