منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 116
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 310
بازدید ماه : 309
بازدید کل : 49298
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 28

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 12

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 116
:: باردید دیروز : 15
:: بازدید هفته : 310
:: بازدید ماه : 309
:: بازدید سال : 801
:: بازدید کلی : 49298
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393

افسران - سن عاشقی....

یه پسر بچه رو دیدیم گفتیم  ازش حرف بکشیم.

آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ »
سرش را تکان داد.
گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد.
با لحن فیلسوفانه ای گفت:« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.»


:: برچسب‌ها: عاشقی ,
:: بازدید از این مطلب : 429
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393
افسران -

مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء


:: برچسب‌ها: شهید گمنام ,
:: بازدید از این مطلب : 451
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393
 

لا اله الا الله...

افسران - لا اله الا الله...

:: برچسب‌ها: خانواده نمونه ,
:: بازدید از این مطلب : 395
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393

افسران - «یا حسین شهید»

در روز تبادل پیکر شهدا، یکی از شهدایی که عراقی‌ها کشف کرده بودند، هویتش معلوم نبود...

سردار باقرزاده پرسید: از کجا می‌گویید این شهید ایرانی است؟

پاسخ عراقی‌ها جگرمان را حال آورد...

ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود که روی آن نوشته شده 

یا حسین شهید 

از این پارچه مشخص شد که ایرانی است.


:: برچسب‌ها: یا حسین , ایرانی ,
:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393
افسران - ای فرزند، یادت باشد که ما چه کردیم و شما چه باید بکنید...!!!

ای فرزند،

یادت باشد که ما چه کردیم

و شما چه باید بکنید...!

 

آنان رفتند

و ما مانده ایم...!!!

 


:: برچسب‌ها: تکلیف ,
:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393

در جنــگ هر دو دستش را داده بود

 وسط ِامتحانات مرخصــی می خواست

گفتم: الان چرا ؟خیلی حیفــه

گفت: از خانواده ام خجالت مــی کشم که دائما به آنها می گویم کتاب را برایــم ورق بزنید ،

برای همین هم با زبانــم ورق می زنم!

 

ولی الان دیگر زبانم هم زخــم شده است !


:: برچسب‌ها: دست , امتحان , جانباز ,
:: بازدید از این مطلب : 448
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393

افسران - گر مرد رهی بسم الله...

راه شهدا شنیدنی نیست...

 

رفتنی است...

 

گر مرد رهی بسم الله..


:: برچسب‌ها: شهدا , مرد ره ,
:: بازدید از این مطلب : 473
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393

               به ایــــــــــن میـــــــــــگن اتحاد

افسران - به اییییین میییییگن اتحاد 

:: بازدید از این مطلب : 423
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393

 شهيد16 ساله ای كه گناهان هر روزش را در دفترچه يادداشت می نوشت.

گناهان يك هفته او به قرار زیر میباشد؛

شنبه:بدون وضو خوابيدم.

 

1شنبه:خنده بلند در جمع.

 

2شنبه:وقتی در بازی گل زدم احساس غرور كردم.

 

3شنبه:نماز شب را سريع خواندم.

 

4شنبه:فرمانده در سلام ازمن پيشی گرفت.

 

5شنبه:ذكر روز رافراموش كردم.

 

جمعه:تكميل نكردن 1000 صلوات و بسنده كردن به 700صلوات.


:: برچسب‌ها: گلهای خمینی ,
:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393

کوچه هایمان را بنام شهدا كرديم

تا هر وقت نشاني منزلمان را ميدهيم بدانيم از گذرگاه كدام شهيد با آرامش به خانه ميرسيم.

 

                           شادي روحشان صلوات


:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393
دو قطعه عکس، یک چفیه زیبا و یک حوله تنها یادگاری‌های باقی مانده از شهید محمد حسین فهمیده در دست شهید احمد بختیاری بود که پس شهادت باید به دست مادر شهیدان فهمیده می‌رسید.

 

امانت دار خوب

 

فرمانده پایگاه سیدالشهدا تنها شهید مسجد محله هاشمی نیست. شهید حسین فهمیده، حسن لشکری، محمد بیابانی، فتح‌الله توانا، عبدالمجید محمدی، محسن قاسمی، یعقوب احدی، نجیب الله اولیا و محمد شریفی و بسیاری دیگر از جوانان محل با شروع جنگ برای حفظ کشور از چنگ دشمن بعثی به مرز‌ها رفتند. جگر گوشه‌هایی از پدران و مادران این سرزمین که با رضایت کامل فرزندشان را به این انقلاب تقدیم کردند.

از‌‌ همان روزهایی که مردم مبارزات علیه شاه را آغاز کرده بودند احمد به صف انقلابیون پیوست. پس از انقلاب هم در‌‌ همان مسجد کوچک محل گروه کوچکی را با کمک اهالی به نام گروه هاشم تتشکیل داد تا ...


:: بازدید از این مطلب : 477
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : مجتبی مقیمی
پنج شنبه 29 خرداد 1393

صاحب این عکس رو همه می شناسند.

اوستا عبد الحسین خودمونه!
هرچند حکمتش زبانزد اهل جنگ بود!
بی سواد بود!
ولی با معرفت!


سر حق مملکتش هم محکم ایستاد!
با جون ایستاد! نان که هیچ!
شاید هم در ایستادگی اش افراط کرد!!!
مثل او هم خیلی عده ای قلیل بودند و هستند!
"خدایا ما هاظریم بی صواد باشیم ولی با معرفت"


:: برچسب‌ها: برونسی ,
:: بازدید از این مطلب : 430
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : مجتبی مقیمی
سه شنبه 27 خرداد 1393

 

2825368984815026919.jpeg

روحی فداک


:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : مجتبی مقیمی
سه شنبه 27 خرداد 1393

آنان که حسین (ع) را فهمیدند ،
در جبهه ها چون شهید حسین فهمیده ها شدند!

و آنان که حسین زمانشان را شناختند و بهشتی شدند
چون شهید بهشتی ها شدند !


آنان که متوسل بودند و دست به دامان حضرت زهرا(س) شدند
چون شهید متوسلیان ها شدند!

آنها که گلوی استکبار غرب و شرق را فشردند چون شهید افشردی ها شدند!


همت داشتند و چون شهید همت ها شدند تا
مانند علمدار هدایت شهید علم الهدی ها شدند!

آنان که با این همت ها و علم آشنا شدند و
جهانی را با نام خود آرایدند چون شهید جهان آرا ها شدند!

آنان که در راه علم و جهاد مانند چراغی روشن شدند
چون شهیدان احمدی روشن ها شدند!

و  راهشان ادامه دارد .....

 


:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : مجتبی مقیمی
سه شنبه 27 خرداد 1393

راستي مردم

از امام زمان عليه السلام چه خبر؟

زندگي ها طبق روال پيش ميره؟ الحمدلله

خوش ميگذره؟

شنيديد که امام زمان عليه السلام نامه داده به شيخ مفيد و تو اون به اين مضمون  نوشته که:

من در شهرها و کوه ها ، جانم در امان نيست و الآن مثل جدم حسين عليه السلام بيابان گرد شدم

يعني وقتش نرسيده که به فکر امام غريبمون باشيم؟

يعني ما و پدر و مادر و خواهر و برادر و همسر و فرزندان و همه خويشاوندانمون در امان و آسايش و رفاه باشند و فرزند فاطمه زهرا سلام الله عليها تو بيابان ها باشه؟

کسي ميدونه امامش چي ميخوره؟

کسي ميدونه امامش چي ميپوشه؟

کسي ميدونه امامش کجا مي خوابه؟

اصلا کسي پيشش هست؟

بابي انتم و امي ونفسي و اهلي و مالي و اولادي و اسرتي که در زيارت ميخونيم ، اين بود؟

پدر و مادر و خودم و اهل و عيالم و مالم و فرزندانم و خويشانم به فدات ، اين بود؟

يه نگاهي همين الآن به آيه 24 سوره توبه بکن

بلند شو ديگه

 

 

:: برچسب‌ها: امام زمان ,
:: بازدید از این مطلب : 469
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مجتبی مقیمی
سه شنبه 27 خرداد 1393


 


:: برچسب‌ها: حجاب , حیا ,
:: بازدید از این مطلب : 371
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : مجتبی مقیمی
سه شنبه 27 خرداد 1393

 

چقدر دلتنگ تو ام دوکوهه...دلتنگ حسینیه حاج همت..

اینجا حرم راز است، و پاسداران حریم آن شهدایند،شهدایی که در آن نماز شب اقامه کرده اند و با خدا راز گفته اند، شهدایی که در حسینیه چشم مکاشفه بر جهان غیب گشودند

من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود

این سردار  خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است

دوکوهه قطعه از خاک کربلا ست

اما در این میان حسینیه را قدری دیگر است 

عالم محضر شهداست

اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد

زمان می گذرد و مکان ها فرو می شکنند، اما حقایق باقی هستند


:: برچسب‌ها: دوکوهه , حسینیه ,
:: بازدید از این مطلب : 448
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : مجتبی مقیمی
سه شنبه 27 خرداد 1393
سلام بر شهيدان


فقط بايد نگاه كرد و سكوت
حسينيه حاج همت بوي عطر جبهه رو در خودش حفظ كرده
پس سكوي پرتاب ميشه همين حسينيه

:: بازدید از این مطلب : 514
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : مجتبی مقیمی
سه شنبه 30 خرداد 1393

شهید مجتبی زهرایی

نام : مجتبی 

نام خانوادگی : زهرایی

تاریخ ولادت : 1352

تاریخ شهادت : 67/5/5

مزار : بهشت زهرا – قطعه 26 - ردیف  52- 

ما چهارتا مجتبی بودیم که باهم دوست و رفیق بودیم

مجتبی جواد زاده

مجتبی زهرایی

مجتبی هنری

مجتبی مقیمی

وقتی یکی از بچه ها شهید میشد مثل اینکه قسمتی از بدن فرمانده سید کنده میشد

مجتبی جوادزاده که شهید شد مثل این بود که دست راست سید قطع شد

حسین استاد اقا همینطور

محمد طاهری همینطور

اینها خیلی با هم رفیق بودند  زحمت کشیدن تا دوباره روی بچه ها کار کردند تا یکی دیگه مثل مجتبی جواد زاده بسازند و موفق هم بودن اما......

مجتبی زهرایی رو که درست شده بود توی مرصاد پر زد

مجتبی زهرایی بچه بسیار مودب ومنظمی بود

یادمه اخرین بار قبل از اینکه بریم پاسگاه زید عراق مجتبی رو توی دوکوهه دیدم

هوا گرم بود داشتم میرفتم حسینیه حاج ههمت نماز  که مجتبی رو دیدم یه ستمال کوچکی رو خیس کره بود و خیلی زیبا تا زده بودو گذاشته بود روی سرش

اما من و هنری از کاروان اونها جا موندیم مجتبی هنری هم الان دیگه نزدیک 40 سالشه و در بقالی پدر مرحومش به همراه برادر بزرگش مشغوله

هراز گاهی سر میزنم بهش و احوالش رو میپرسم

خدا روح شهدا رو شاد کنه امین


:: موضوعات مرتبط: زندگی شهید , ,
:: برچسب‌ها: زهرایی ,
:: بازدید از این مطلب : 587
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : مجتبی مقیمی
یک شنبه 25 خرداد 1393

خاطراتی از عملیات کربلای 5

به یاد شهید مجتبی جوادزاده

آن چه خواهيد خواند ، بخش دوم و پاياني از مشاهدات و خاطرات آقاي سيد ابوالفضل كاظمي از نبرد كربلاي 5 است. آقاي قبادي در سال هاي جنگ از بسيجيان هميشه در صحنه لشكر 27 محمدرسول الله(صلوات الله عليه) بود و مدتي نيز فرماندهي گردان ميثم(عليه السلام) را بر عهده داشت:


آن شب را تا صبح بيدار بوديم. ذكر خدا گفتيم و دعا كرديم. هر از گاهي، صحنه سوختن بچه‌ها در آن لندكروز از پيش چشمم مي‌گذشت.
به سرم زد كه بچه‌هاي جيگردار را سوا كنم و سه تا تيم پيش‌تاز بسازم تا فدايي گردان شوند. حسين اسماعيلي با پنج نفر يك تيم شدند كه بروند سر گروهان نينوا؛ محمود عطا و پنج نفر براي گروهان فدك؛ اصغر گودري و پنج نفر هم براي گروهان بقيع. به هر يك، آرپي‌جي با دو كمك آرپي‌جي‌زن و نارنجك‌هاي تخم مرغي دادم.
قرار شد اين‌ها صد متر جلوتر از گروهان سنگر بگيرند و زودتر از بقيه آتش بريزند و فدايي شوند، و تير اول را كه زدند، بچه‌ها جاكن شوند.
همان‌طور كه انتظار داشتيم، دم صبح، تانك‌هاي عراقي روشن شد و آتش ريخت. اصغر گودري و بچه‌هايش، اول كار، دو تا تانك زدند. كم كم قلق تانك‌ها دست‌شان آمد. مي‌بايست مي‌زدند به شني يا به باك بنزين. جاي ديگر مي‌زدند، اثر نمي‌كرد؛ كمانه مي‌كرد و كج مي‌رفت.
تا نزديك ظهر، خط‌الرأس خاكريز را زير آتش گرفته بود و يك بند آتش ريخت.
محمد جعفري از طر ف ديگر بيسيم زد كه پشت تانك‌ها پر از نفر است.
گفتم:‌ «خيالي نيست. شما مقاومت كنيد. مولا مدد مي‌كنه.»
از خاكريز رفتم پائين و دوربين كشيدم و ديدم بله، عراقي‌ها لابه‌لاي تانك‌ها دارند مي‌آيند. خمپاره هم راه به راه مي‌آيد، مي‌خورد تو خاكريز؛ انگار خاكريز از تو مي‌تركيد.
آب اطراف جاده نشست كرده بود و حالت باتلاقي داشت. وقتي گلوله مي‌خورد وسط باتلاق، هزاران ماهي پخش مي‌شد وسط جاده، جنازه مجيد رمضان و حاج عباديان، وسط ماهي‌ها افتاده بود.
آن جا يك تركش، يك ميليارد تومان مي‌ارزيد. يك تركش نخودي مي‌خوردي و مي‌آمدي عقب و از آن جهنم خلاص مي‌شدي. بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند تركش آخ جون تهران! مي‌گفتند: جاي يك تركش خالي كه بريم پيش مامان!
بيسيم زدم به حاج محمد و قضيه نيروهاي پياده عراق را گفتم.
گفت: «شهادت رو مي‌آريم تو زمين.»
گفتم: «خوب اون‌ها رو مي‌آري، درست؛ يك گلوله مي‌خوره، عوض سه تا، شش تا شهيد مي‌شن. ما توپخانه بايد داشته باشيم.»
گفت: «آخه مي‌گيره.»
گفتم: «ما نيرو داريم؛ بگذار همين‌ها ادامه بدن. اگر قرار باشه بگيره، به نيرو نيست. عراق تانك داره.»
همين‌طور كه حرف مي‌زديم، آتش شديد شد. بيسيم را ول كردم و آمدم و ديديم بچه‌ها زمين‌گير شده‌اند و تانك‌ها تو صدمتري خاكريز عقب و جلو مي‌كنند و آتش مي‌ريزند. نيرو كپ كرد. پياده‌ها از پشت تانك‌ها بيرون آمدند و ريختند روي خاكريز؛ قدها يكي دو متر بود و گردن‌ها كلفت! اين طرف، بچه‌هاي مردم،‌يك متر و نيم قدشان بود. شد جنگ تن به تن.
مرتضي بهزادي و يكي از بچه‌ها، دوتايي داد زدند: سيد، سيد، آمدن، آمدن.... چه كار كنيم؟
من هم چه بگويم؟ چه كار كنم؟ خودم را زدم به بي‌خيالي و به محمد جعفري گفتم: مگه تو مربي آموزشي نيستي؟ مگه نيامده اي بجنگي؟ خوب، جنگه ديگه؛ آمده‌اي پس چه كار كني؟ نيروهات روبينداز جلو، بگذار بجنگن. بدو برو بغل نيروهات وايستا هدايتشون كن.
خدا حلال كند؛ همين طور داد زدم روي سرشان و تكاني بهشان دادم. بعد بيسيم را برداشتم، رفتم بالاي خاكريز و بغل نيروها تا مرا ببينند و جان بگيرند. ديدم بچه‌ها عراقي‌ها را بغل كرده‌اند؛ كارد مي‌زنند؛ نارنجك مي‌اندازند؛ مشت و هرچه دم دستشان هست مي‌زنند. يكي از بچه‌ها، نارنجك كشيد؛ عراقي را با خودش منفجر كرد.
يك ربع بيست دقيقه، درگيري تن به تن شد و پنج-شش تا شهيد داديم. به مدد مولا، عراقي‌ها در رفتند! تانكها هم دور زدند و پا به فرار گذاشتند. بچه‌ها، آرپي‌جي‌ها را برداشتند و افتادند دنبالشان. عين معجزه بود. آنجا يك تلفات حسابي از عراقي‌ها گرفتيم. گروه پيشتاز، 12 تانك زد اما دو سه نفرشان گلوله مستقيم خوردند و شهيد شدند.
گردان شهادت كه آمد گذاشتيمشان سمت چپ سه راهي و بچه‌هاي خودمان را كشيديم سمت راست تا كمي نفس بگيرند.
گردان شهادت، در احتياط ما بود؛ اما به اندازه ما زمين را نمي‌شناخت. جواد صراف و معاون‌هايش مي‌خواستند بيايند پيش من تا توجيهشان كنم اما از بد روزگار، يك خمپاره خورد وسطشان، همه شان درجا شهيد شدند. گردان شهادت بي پدر شد و افتاد دست اكبر عاطفي كه معاون جواد بود. اكبر آمد. ما هم براش توضيح داديم كه تو اين يكي دو روزه چه بر سرمان آمده و اوضاع خط بر چه پاشنه است.
وقتي شهادتي‌ها قاتي كار شدند اوضاع بهتر شد. آنها تازه‌نفس بودند. بچه‌هاي ما زياد قاتي بگير و ببند نشدند. در آن درگيري، پنج شش تا از بچه‌هاي شهادت اسير شدند. چندتا از بچه‌هاي ما هم مفقود شدند. معلوم نشد چه بلايي سرشان آمد؛ اما عراقيها كشيدند عقب و اين اصل ماجراست.
دور و بر عصر، بچه‌هاي تيپ ذوالفقار كه موشك تاو داشتند آمدند تو كار. تا رسيدند افتادند به جان تانكها.
نيم ساعت بعد، بچه‌هاي سمت راست يعني گروهان بقيع و فدك اعلام كردند كه عراقي‌ها فشار مي‌آورند؛ يعني از حد لشكر 25 كربلا داشتيم مي خورديم.
دوربين كشيدم ديدم چهار تانك عين اسباب بازي چسبيده‌اند به هم و دارند از سيل بند مي آيند بالا. انگار از سمت راست مي‌خواستند ما را قيچي كنند. بچه ها سعي كردند جلويشان را بگيرند.
همين طور كه از سه راهي به سمت نعل اسبي مي رفتم و چشمم به سمت راست خاكريز بود صداي ناله‌اي شنيدم. دنبال صدا رفتم. ديدم مجتبي جوادزاده يك گوشه افتاده پهلوي راستش تركش خورده و يك كف دست دهن واكرده بود. روي سر و صورتش گردو خاك نشسته و غرق خون بود. جلو رفتم. دستم را زيرسرش گذاشتم و گفتم: آقامجتبي، چيزي نيست. الان امدادگر مي آد.
اما تو حال خودش بود. چشمها را بسته بود و ناله مي‌كرد. بريده بريده گفت: مي‌خوام مي‌خوام با خونم بنويسم مي‌خوام بنويسم يا زهرا.
گفتم: مجتبي چي شد؟ خدا انجمن حجتيه‌اي رو خريد؟!
چشم‌هايش را باز كرد و بريده بريده گفت: غصه نخور، آقاسيد.. آن طرف اگر كم آوري دستت رو مي‌گيرم! بعد دست برد طرف پهلوش. دستش را زد به زخمش. دستش به خون آغشته شد. ناله كرد و گفت: يا زهرا يا زهرا دستش را كه بلند كرد نعره‌اي كشيد و شهيد شد.

امدادگر كه آمد بالاي سرش من بلند شدم. دشمن داشت آتش مي ريخت. بچه ها روي بيسيم اسم شهدا را مي آوردند و مي‌گفتند: كفترها رفتند بالا فلاني و فلاني پريدند.
 


:: موضوعات مرتبط: زندگی شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 804
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
دل نوشته ها،شرح حال بچه های پایگاه ، خاطره ها و عکس ها و... نظرات و مطالب خود را در قسمت نظر ها یا به ایمیلmoosavi021@yahoo.com یا به شماره 09125522975 پیامک فرمایید.
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)