سید مسعود قافله باشی:
نمی دونم یکی از این بیت المقدس ها بود یا یکی از این نصرها، شاید بیت المقدس 5، 6 یا نصر 7.
تو گردان مسلم با اصغر لاریجانی و احمد زاهدی (منوچهر) داشتیم می رفتیم منطقه عملیاتی. حول و حوش ساعتهای هشت و نیم، نُه صبح بود که به گردان استراحت دادن. جاده خاکی کوهستانی با پیچ و خم خودش، سمت شمالش رودخونه که به سد دربندیخان عراق متصل بود و سمت جنوبش هم کوه های کم ارتفاع سرسبز با زیبایی بهاری که دایم با انفجار بمب های فسفری و شیمیایی زیباتر می شد از نظر بصری، و زشت و نفرت انگیز می شد با شهادت اون فرشته های معصوم و آسمانی که نمی دونستیم از نیروهای کجان و روی دامنه کوه ها چه کار می کنن.
مسئولین تأکید می کردن کنار جاده استراحت کنیم و روی کوه ها نریم تا گرفتار عوارض شیمیایی نشیم .چون جریان هوا از سطح رودخونه به سمت کوه ها جاده رو پاک نگه داشته بود و گازهای شیمیایی رو به ارتفاعات هدایت می کرد. در اون شرایط منوچهر با قامت لاغرش درست سر تیز زاویه جاده دراز کشیده بود که بی مهابا یه لندکروز با اون لاستیک های محکم بیابونیش از سمت غرب اومد و از روی سینش رد شد، دیدیم که نفسش گرفت و رنگش کبود شد، سریع با قایق بردنش بهداری. من و اصغر گفتیم خوش به حالش عملیات نرفته شهید شد و اصغرم مثل همیشه صحبت از مرغ خوردن و از این حرفها، تو فکر بودیم که جلوتر و بعد از یه ساعتی دیدیم آقا منوچهر سر حال و قبراق برگشت. خوشبختانه از نظر ما و متأسفانه از نظر خودش هیچ چیزیش نشده بود.
ادامه راه رو رفتیم که رفتیم و حالا موندیم که موندیم تا آخر و عاقبتمون چی بشه.